یادم میآید که هم در دروس زبان ایتالیایی و هم در دروس زبانشناسی، از تئوریهای ترجمه میخواندیم؛ که آیا اصلاً چیزی به اسم ترجمه داریم یا ترجمه برگردان به علاوهی تفسیر است؟ یا اینکه اصلاً ترجمهی صِرف امکانپذیر است یا متون توسط مترجم بازنویسی میشوند؟ حالا که میخواهم اصطلاحات و جملات ایگور سیبالدی را ترجمه کنم، تمام این مسائل سر راهم قرار گرفتهاند. ماندهام اصطلاح زیبایی که سیبالدی استفاده میکند را چطور ترجمه کنم که هم بیانش فارسی شود و هم همان حسّ موجود در اصطلاح ایتالیایی در آن باقی بماند! سیبالدی از موضوعی صحبت میکند تحت عنوان «هنر خودِ خود بودن»!
ایگور سیبالدی، با مطالعات مختلفی که در حوزههای فلسفه و زبانشناسی و ادبیات و ادیان دارد، با دیدی نوین و خاص به مسائل نگاه میکند. در سخنرانیهایش، برگهی سفیدی که برای نوشتن نکات کنار دستش گذاشتهاند یا تخته وایتبُرد را نشان میدهد و میگوید: "فرض کنید این دنیاست." آن وقت، با ماژیک آبی نقطهای وسط آن میگذارد و میگوید: "و این نقطه شمایید... «منِ» شما!
در این دنیا همه چیز هست. هر چیزی که شما بخواهید و نخواهید... هر چیزی که شما از آن اطلاع دارید یا ندارید. قبولش دارید یا ندارید. همهی چیزهای واقعی و غیرواقعی... عینی یا ذهنی. شما از همان کودکی شروع میکنید به شناخت دنیا و ساختن زندگیتان.
و ما هفت ابزار برای شناخت داریم، که جواب سوالاتی را به ما میدهند و کمکمان میکنند برای ساخت دنیای «من»، که میشود همان زندگی ما. ابزار اوّل حواس پنجگانه است... بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی، لامسه. حالا این حواس پنجگانه به چه درد میخورند؟... ابزاری هستند که برای ما جواب این سوال که چه چیزهایی اینجا در دنیای ما هستند را میآورند. دوّمین ابزار، احساس و عاطفه است... که مشخص میکنند که ما چه بر سرمان میآید، به خاطر چیزهایی که در دنیای ما هستند! یعنی در واقع واکنش ما به آن چیزهایی که با حواسمان فهمیدیم در دنیایمان هستند را نشان میدهند. رابطهی ما با عناصر جهانمان را به تصویر میکشند. سوّمین ابزار تفکر است... که به کار میرود برای جواب به اینکه چرا آن چیزی که اینجاست، اینجاست! جوابِ «چرا» را میدهد. البته این ابزاریست که امروزه کمتر استفاده میشود و بیشتر منطق را به کار میبریم که ابزار چهارم است... منطق یا حساب کتاب کردن. منطق محاسبهی وسایل و راههاست، برای رسیدن به یک هدف. منطق هدف را انتخاب نمیکند، راهنمایی میکند که چطور به بهترین هدف و مقصد برسیم. امروزه ما دیگر زیاد به این که چرا یک سری عناصر در دنیایمان هستند کار نداریم و دنبال راههای رسیدن به هدف هستیم، که ممکن است در دنیای ما نباشند! در صورتی که با استفاده از ابزار تفکّر میتوانیم بهترین استفاده از عناصر موجود در جهانمان را پیدا کنیم. خب!... پنجمین ابزار برای شناخت جهان خواست است... که جوابِ چی دلم میخواهد، را میدهد. با این ابزار میفهمیم عناصر موردپسند «من» چه چیزهایی هستند. ششمین ابزار، اخلاقیات، آموزههای اخلاقی یا عرف است. جواب میدهد به اینکه اینجایی که هستم چه کار باید بکنم، بر اساس آن چیزی که نسل قبلی گفته است یا نظر جامعه چیست دربارهی عناصر جهانم... در اصل میشود ابزاری برای تعیین عناصر موردپسند دیگران و اجتماع. و هفتمین ابزار، بصیرت و شهود است. جواب میدهد به اینکه چه چیزی هست، آنجایی از دنیا که من نمیبینم!" و او بعد از توضیح دربارهی هفت ابزار شناخت دنیا، زندگی شما را ترسیم میکند!
فرض کنید: دوتا ضربدر کوچک را با فاصله از نقطهی آبی وسط، بالای آن، بالا و پایین هم، و دو ضربدر دیگر را هم پایین نقطه، افقی کنار هم، میکشد و میگوید: "فضانورد شدن و وجود داشتن هیولا و مهندس شدن و نقّاش شدن، در دنیا بودند. شما، در مسیر رشد، این ابزاری که گفتیم را به کار بردید و یک روز فهمیدید هیولا جایی بیرون از جهان واقعیّت شماست؛ ولی فضانورد شدن و مهندس شدن و نقّاش شدن هنوز در جهانتان بودند"... و دایرهای میکشد درون صفحهی سفید که ما با مربّعی آبی نشانش میدهیم. مرکز دایره همان نقطهی آبی، یعنی شمایید! دایره از میان ضربدرهای بالا رد میشود، به طوری که یکی از ضربدرها بیرون دایره جا میگیرد و یکی داخل، و ضربدرهای پایینی هم داخل دایره هستند.
"این دایره جهان بچّگی شماست. در آن زمان، این جهان شما و تنها جهانِ موجود بوده است... شما وسط این جهانید! این جهان از اطلاعات و شناختهای شما ساخته شد و مرزش هم، مرز آگاهی شماست."
وقتی کمکم بزرگ میشدید و تغییر میکردید، از جای اوّل جابهجا شدید و مرزهای جهانتان هم با تغییر در دانستههایتان و با جوابهای مختلفی که به آنها رسیدید، جابهجا شدند و خیلی چیزها که در بچّگی داخل جهانتان بودند، بیرون رفتند و حالا جهانتان تبدیل شده است به یک جهان جدید! حالا، دایرهی قرمز، دنیای امروز شماست و شما هم آن نقطهی قرمز!
هم شما عوض شدهاید و دیگر آن که در بچّگی بودید نیستید و هم دنیایتان تغییر کرده است و فقط یک بخش کوچک از دنیای بزرگ اوّلیه را دارید! قاعدهی کار این است که هر جا شما ایستادهاید، مرکز زندگی شماست... و شکل زندگی و دنیای همه هم دایره است!
میدان عمل شما در زندگی هم میشود به اندازهی فاصلهی شما با مرزهای دنیایتان. حالا نکته این است که وقتی بچّه بودید، وسط دنیایی بودید که هیچ مانعی درونش نبود! همه چیز برایتان ممکن بود... پس به همه چیز تقریباً یک اندازه دسترسی داشتید، ولی الان به چیزهایی در دنیایتان نزدیکترید و از چیزهایی دورتر! چطور؟ به خاطر موانعی که در زندگی هستند! گفتیم این دایرهی قرمز زندگی شماست... شمایی که این وسط هستید باید به تمام عناصر موجود در این دایره دسترسی داشته باشید، ولی موانع و مشکلات زندگی باعث میشوند که رسیدن به بعضی عناصر موجود در زندگی سخت بشوند یا حتّی بعضی موارد موجود در دنیای فعلی و زندگیتان را نبینید! مثلاً الان جایی هستید که دیگر فضانورد شدن بیرون از دنیای شماست، ولی هنوز مهندسی و نقّاشی در دنیای شما هستند. حالا فرض کنیم شما مهندس هستید و اصل کار شما مهندسی است، ولی هنوز استعداد نقّاشی را هم دارید و میتوانید زمانی هم نقّاشی کنید... امّا کار زیاد وقت برایتان نمیگذارد یا فکر میکنید دیگر از شما گذشته و نقّاشی یادتان رفته است! اینها میشوند موانع دسترسی به عنصری که موجود است در زندگیتان! حالا اگر یک روز بخواهید نقّاش باشید باید چهکار کنید؟ اصلاً اگر بخواهید فضانورد باشید یا بخواهید به هر چیز دیگری که خارج از دنیایتان هست برسید، چطور میتوانید به خواستهتان برسید؟
سیبالدی میگوید که برای رسیدن به خواستههایمان یا باید دایرهی زندگیمان را بزرگ کنیم که خواستهها درون زندگی بیایند یا باید حرکت کنیم و برویم به سمت خواستهها و آرزوهایمان... یعنی تغییر موقعیّت خودمان! و برای تغییر موقعیّت، باید ابتدا خودمان را پیدا کنیم و بفهمیم کجا ایستادهایم!
امّا یک سوال مهم: وقتی بخواهید حرکت کنید، با همین جهانی که ساختهاید به سمت خواستهتان میروید؟ یعنی اندازهی جهانتان ثابت میماند؟... مسلماً نه! زیرا ممکن بودن با بودن، فرق دارد! یعنی چه؟! یعنی اینکه، ابتدا که شما بچّه بودید و زیاد از من واقعیتان فاصله نگرفته بودید، خیلی چیزها برایتان ممکن بودند. در روند بزرگ شدن، به یک سمت حرکت کردید و افق حرکتتان محدود شد و چیزهایی را هم از گوشه و کنار جمع کردید و داخل جهانتان جا دادید. حالا دیگر متفاوت از بچّگی شدهاید، بعضی چیزها جزوی از شما شدهاند و الان امکان عوض شدنشان محدود شده است یا غیرممکن! مثلاً همین بزرگ شدن را دیگر نمیتوانیم عوض کنیم و دوباره بچّه بشویم. البته خیلی چیزا هم هست که عوض شدنشان همیشه ممکن است. از طرفی، چیزهایی هم هستند که مثل مانع بین شما و خواستهتان شدهاند، پس باید نابود بشوند تا بتوانید برسید به خواستهتان. حالا برای تغییر آنچه هستید و رسیدن به آنچه روزی برایتان ممکن بوده است، اگر آن خواسته درون دنیایتان باشد، باید موانع رسیدن به خواسته را پیدا و برطرف کنید... یعنی اگر مهندسید و میخواهید نقّاش هم باشید، باید یا از حجم کارهای مهندسیتان کم کنید یا از فلان کار یا تفریح دیگر بزنید تا زمان داشته باشید و به خواستهتان برسید... این یک نمونه از قبول رنج کشیدن و از دست دادن چیزی برای ایجاد تغییر است. وقتی هم که، چیزی که میخواهید خارج از دنیایتان باشد، باید رنج و زحمت بیشتری بکشید و راه بیشتری بروید. برای رسیدن به چیزی که داخل زندگیتان نیست، باید مرز جهانتان را هم جلو ببرید و دایره را بزرگ کنید، تا دوباره آن چیزی که میخواهید بیاید داخل زندگیتان. از آنجا که گفتیم مرز جهانمان، مرز آگاهی ماست، پس باید اوّل آگاهیتان را زیاد کنید. حالا، شما میخواهید مرز جهانتان را پیش ببرید و دنیایتان را گسترده کنید، تا عنصری که خارج از دنیای شماست واردش بشود... طبق آن قاعده که شما همیشه در مرکز دایرهی زندگیتان هستید و جهانِ همه دایره شکل است، نمیشود که فقط یک قسمت از جهان شما گسترش پیدا کند و برود جلو. برای گسترده شدن دنیایتان باید گسترهی عمل، یعنی فاصلهی شما با مرز دایره زیاد بشود... برای این، لازم است که جای شما عوض بشود! پس باز هم، میرسیم به اینکه برای تغییر جهانمان، کافی است شده یک قدم برداریم و خودمان تغییر کنیم.
و بعد تلاش میکنید و میروید سمت خواستههایتان. دیگر وقتی شروع کنید به حرکت به سمت خواستههایتان، ناگزیر و ناچار، هر قدمیکه به سمت آن خواسته بردارید، اندازهی جهانتان را تغییر میدهد و همینطور همزمان عناصر جدیدی را هم در اختیارتان میگذارد.
امّا موقع تغییر من فعلی و آنچه هستیم، ابزار شناختی که برای ساخت دنیایمان به کار بردیم، (حواس و احساس، تفکر و منطق و خواست و اخلاق) دو به دو، برابر هم قرار میگیرند! احساس ما بر حواس پنجگانهمان غلبه میکند و واقعیّت را نمیبینیم یا حواسمان گولمان میزند و احساسی غیرواقعی پیدا میکنیم. فکر میکنیم و به نتیجهای میرسیم، در صورتی که منطق حکم دیگری میدهد! خواست ما هم در مقابل عرف قرار میگیرد و نمیدانیم دنبال خواستهی خودمان برویم یا همان کاری را بکنیم که همه میکنند!
سیبالدی میگوید: "شش ابزار اوّل شناخت را میتوانید کنترل کنید، ولی هفتمیرا نه! هفتمیکُمک است، راهِ خروج از دنیاست و با آن فراتر از مرزهایمان را میبینیم یا جستجو میکنیم. هفتمیبصیرت و شهود بود... چیزی که از خارج از دنیای ما، صدایمان میزند. نکتهی مهم این است که تا ما تغییر نخواهیم و نخواهیم موقعیّتمان را تغییر بدهیم، این ابزار خیلی به کار نمیآید! و تا نخواهیم، کسی از خارج نمیتواند خیلی جهانمان را تغییر بدهد."
حالا، مطلب بعد این است که دیگران میگویند برای تغییر جهان و زندگی، «من» این هفت ابزار را به کار میبرد و مدیریتشان میکند و آنها اطاعت میکنند از «من»... ولی سیبالدی میگوید «من» هم خودش یک ابزار است... ابزار هشتم... که به کار میبریم برای شناخت پیدا کردن از درون به بیرون. ابزار هفتم، شهود یا اینتو ایشِن به انگلیسی، ابزار آگاهی از بیرون به درون است و به ما میگوید آنطرف مرزهای دنیایمان چه چیزهایی منتظر ماست که ما نمیبینیمشان یا داخل همین دنیایمان چه چیزهایی هستند که ما بهشان توجّه نداریم و درست نمیبینیمشان... این ابزار در برابر توجّه یا اَتِنشِن قرار میگیرد. و «من» خودش یک شکل از توجّه است که فاعل و عامل است. «من» رابط بین توجّه و حافظه است. توجّه مربوط به الان است و حافظه برای گذشته است.
در ایتالیایی فعل متوجّه شدن، اَکُّرجِرسی است که همریشه میشود با فعل تصحیح کردن و حالتش هم فقط انعکاسی است! فعل انعکاسی یعنی فاعل و مفعول آن فعل یکی هستند... اینجا یعنی زبان ایتالیایی در نظر گرفته است که برای متوجّه شدن، هر فرد خودش باید خودش را تصحیح کند!! «من» باید من را تصحیح کند تا من متوجّه بشوم! چه چیزی را باید تصحیح کند؟ جایی که من ایستادهام و سمتی که باید بروم!
در فارسی هم متوجّه شدن، از کلمهی وجه یا صورت میآید... متوجّه یعنی کسی که رو کرده است به هدف و جهت درست. پس ما وقتی میخواهیم به توجّه برسیم، به درکی از خودمان برسیم، به ابزار هشتم برسیم، باید به هدف درست رو کنیم. در روند انتخاب هدف است که ما خودمان را میشناسیم.