loading...

مهشید زهره‌بندیان

من آینده‌ی خود هستم!

بازدید : 375
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 2:42

الان چندین سال گذشته و دیگر اصلاً یادم نمی‌آید چندشنبه بود و صبح بود یا ظهر یا کِی! چه برسد که بخواهد یادم باشد وقتی خبر را شنیدم چه حالی شدم یا به چه چیزی فکر کردم. خب، اصلاً به من ربطی هم نداشت که! من که زندگی خودم را داشتم می‌کردم و به ما هم که گَردی قرار نبود بنشیند،‌هان؟!

من از حسی که داشتم چیزی به یاد ندارم، ولی بعدها که توصیف آدمهای مختلف از شنیدن خبر در آن روز را خواندم و شنیدم، همه از بُهت و گیجی و ناباوری‌شان می‌گفتند... از سوال‌هایشان: «مگر می‌شود؟!» و «حالا چه می‌شود؟!» و «ما چه کنیم؟».

بعضی‌ها به دنبال جواب رفتند و بعضی نه. البته کم‌کم، در طول سالیان، جواب‌هایی درباره‌ی آن روز، سر راه زندگی خیلی‌هایمان آمدند! یازده سپتامبر را می‌گویم...

حالا، خبر ترور حاج قاسم و ابومهدی... مثل همان لحظه‌ها که توصیفش را شنیده بودم...بُهت، گیجی، ناباوری. «مگر می‌شود؟!»... و کمی‌که گذشت، «حالا چه کنیم؟».

نمی‌دانم... یادم که نمی‌آید... امّا شاید آن موقع که برج‌ها را زدند، از ذهنم گذشته باشد که «حالا چه می‌شود؟!»... امّا مطمئن هستم نه آنچنان حیرتی داشتم که «مگر می‌شود؟!» گفته باشم و نه حادثه را به خودم مربوط می‌دانستم که بپرسم «حالا چه کنیم؟».

سر همین، حالا عدّه‌ای که فقط می‌پرسند «حالا چه می‌شود؟!» یا آنها که اصلاً برایشان مهم نیست چه شده، برایم عجیب نیستند... می‌دانم که فقط آنها جای دیگری هستند(!) یا با خود می‌گویند زندگی‌شان که ربطی به آنچه رخ داده ندارد و نباید گَردی به زندگی‌شان بنشیند. امّا...

درست است که من آن روز را یادم نمی‌آید، ولی سالهای بعد از آن روز را یادم هست. بعید می‌دانم آن روز فکر کرده باشم که حالا زندگی‌ام چه تغییری می‌کند، امّا زندگی‌ام تغییر کرد. آن روز به من ربط نداشت، امّا تاوانش را من هم پَس دادم!

این اتفاق هم اثرش را خواهد گذاشت... چه از خودمان سوالی بپرسیم و چه نپرسیم، چه به دنبال جوابی برویم و چه نرویم.

زندگی ما، همه‌ی ما، از آن لحظه تغییر کرد... از لحظه‌ی شنیدن خبر. حالا، چه بخواهیم و چه نخواهیم، مسیر جدیدی در زندگی ما باز شده است. حالا، انتخاب با ماست. اشتباه نکنیم... اینجا جایی برای انتخاب نکردن نیست!

انتخاب نکردن هم خودش یک جور انتخاب است!!

وقتی انفجاری رخ می‌دهد، موج انفجار که گذشت، عدّه‌ای از محل می‌گریزند و عدّه‌ای به سمت محل حادثه می‌دوند. نمی‌شود برای همیشه سر جای خودمان بمانیم و بلرزیم!

برای آنها که هدف معلوم است، بغض و گیجی که تمام می‌شود، حرکت با دندان‌های روی هم فشرده و دوان دوان ادامه می‌یابد.

بِه‌شید-قسمت دهم-من: ابزاری برای خودشناسی
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 75
  • بازدید سال : 447
  • بازدید کلی : 2230
  • کدهای اختصاصی