loading...

مهشید زهره‌بندیان

من آینده‌ی خود هستم!

بازدید : 308
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 11:57

📝🍀
دکتر فرهنگ یک بحثی داشتند درباره‌ی تفاوت آدمها، که یا بصری هستند یا سمعی یا لمسی. بنا به تعاریفش من سمعی هستم. در برخورد با تصاویر و خاطرات، کلیات را در نظر می‌گیرم، جزئیات در وهله‌ی اول به چشمم نمی‌آیند، می‌خواهم زود و خلاصه بروم سر اصل مطلب و فقط به نکات کلیدی اشاره می‌کنم. برای کسی مثل من نوشتن سخت است.
امّا نوشتن برایم خوب است. خوب است تا جزئیات را فراموش نکنم و برای نوشتن مجبور شوم بهتر نگاه کنم و در روند تعریف و تشریح داستان، صبور هم بشوم.
پس می‌نویسم.
🔸🔹🔸
همه‌مان تجربه داریم که یک وقتی خواستیم جایی برویم و دنبال راه بهتر و راحت‌تر یا مسیر میان‌بر بودیم و کسی را دیده‌ایم که کنار هر ماشینی می‌رسد، نصف سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و سریع و با نیم نگاهی به جلو، از راهی که آن طرف تازه باز کرده‌اند یا فلان آزادراه که آسفالتش حرف ندارد، می‌گوید. راننده‌هایی که می‌گذرند ممکن است به حرفهایش گوش بدهند، ممکن است گوش ندهند... ولی او راهی که پیدا کرده یا درباره‌اش شنیده را معرفی می‌کند.
من هم برای آنکه تا جایی که می‌شود، راهی را که پیدا کرده‌ام معرفی کنم، می‌نویسم.
🔹🔸🔹
امیدوارم بتوانم آنچه را باید بنویسم، بنویسم و کسانی که باید بخوانندش، یک جوری به دستشان برسد و بخوانند.
✨✨✨
«دستهایی برای گرداندن همه چیز» کتابچه‌ای است برای توضیح اینکه «چطور می‌شود همه چیز را تغییر داد؟»، که پی‌دی‌اف آن را برایتان گذاشتم تا بخوانید و به دیگران برسانید که بخوانند... تا همه چیز را تغییر دهیم:

دستهایی برای گرداندن همه چیز
حجم: 742 کیلوبایت

- یک کانال تلگرام خاک‌گرفته‌ی بی‌استفاده هم دارم... آنجا هم گذاشتم برایتان:
📖
https://t.me/akserokheyar/188

(کتاب رایگان)

انتخاب هدیه با روش های مختلف
بازدید : 294
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 2:42

علی‌اکبر رائفی‌پور کیست؟ شما یا او را می‌شناسید یا نه. اگر جزو آن دسته باشید که او را نمی‌شناسید، با حداقل دو دسته یا دو نوع تعریف مواجه خواهید شد. من اینجا قصد ندارم به معرفی او بپردازم. در همین حد بدانیم که او سخنران مذهبی-مهدوی-سیاسی جوانی است که مدتهاست در موضوعات مختلف و متنوع و حساسیت‌برانگیز، سخنرانی‌های متعدد انجام می‌دهد و مطالبی بعضاً جنجالی را مطرح می‌کند. او موافقان و طرفداران سرسخت و همچنین مخالفان و دشمنان سرسختی دارد. چرا از لفظ دشمن استفاده می‌کنم؟ چون در دسته‌ی موردنظر، افرادی جا دارند که صرفاً به قصد تخریب او فعالیت می‌کنند! و من از قصد منتقدان او را در این دو صف‌بندی وارد نمی‌کنم، چرا که در مورد قبول یا رد این فرد، (دقت کنید: عرض کردم این فرد) این دو سر طیف هستند که بیشتر به چشم می‌آیند.

خب... حالا بحث اصلی‌مان چیست؟ اینجا می‌خواهم به بعضی از مواردی که برخی از منتقدان و بعضی از مخالفان او، به عنوان اشکال کار علی‌اکبر رائفی‌پور به آن اشاره می‌کنند بپردازم. چه مواردی؟ این که سخنرانی‌های او باعث ترویج سطحی‌نگری شده است، این که مخاطب را راحت‌طلب کرده است، این که مریدپروری دارد و عدّه‌ای را دور خودش جمع کرده که حرف او را چشم‌بسته قبول کنند، حالا هر چرتی که بگوید(!) و این طرفداران در برابر هر نقدی با توهین به دفاع بی‌منطق از او می‌پردازند. (آنها می‌گویند... تقصیر من چیست؟!)
برایم سوال است چه می‌گوید که باعث رواج سطحی‌نگری میان موافقان و طرفدارانش شده است و چگونه این چنین آنها را مجاب کرده است برای پرستیدن خودش؟! سخنرانی‌هایش را بالا و پایین می‌کنم تا به جواب برسم:

  • او به موضوعات مهمی‌برای بهتر کردنِ زندگی مردم، هم در دنیا و هم در آخرت می‌پردازد.
  • اکثریت مطالبش، ریشه‌ای و کاربردی و کمتر شنیده شده هستند.
  • برای بررسی مسئله‌ای که به آن می‌پردازد، از منابع طرف مقابل یا مخالف نظرش استفاده می‌کند تا موضوع برای آنها هم مورد پذیرش بشود و حجت بر آنها هم تمام شود.
  • در سخنرانی‌های طولانی خود، مدت زیادی از زمان را صرف سندخوانی و ذکر منبع می‌کند، آنچنان که گاهی حوصله‌ی مخاطب را سر می‌برد! او به مخاطبانی که خسته می‌شوند می‌گوید تحمل کنند تا این ذکر منابع ثبت شوند که هم راهی باشد برای کسانی که می‌خواهند بعداً دقیق‌تر به موضوع بپردازند و هم آنها که شک دارند، بتوانند منابع را بررسی کنند، اصلاً هم توجه نمی‌کند که مخاطبان شاید حوصله‌ی این کارها را ندارند!
  • جملات «من فقط سیم میکروفون هستم»، «کار نداشته باشید چه کسی حرف می‌زند، نگاه کنید حق می‌گوید یا نه» و «فکر کن اینهایی که من می‌گویم را از روی یک کاغذی که روی زمین افتاده بوده است می‌خوانی! خودت فکر کن ببین درست است یا نه» از سخنان تکرارشونده‌ی همین فرد است!
  • همواره مخاطبان را به مطالعه و تحقیق و تفکر و در کنار اینها به مشارکت آگاهانه و فعال در امور جامعه، تشویق و ترغیب می‌کند.

خب... با این حساب، او که تاکید بر مطالعه و دانستن و پرسیدن و فکر کردن و تحلیل کردن وقایع داشته است، چطور می‌تواند جامعه را سطحی‌نگر کند؟! او که تاکید دارد که مهم شخص گوینده نیست، حق بودن حرف مهم است، چطور می‌تواند مریدپروری کند؟! او که باعث فعال شدن و اثر گذاشتن عدّه‌ی زیادی در جامعه شده است، چطور آنها را راحت‌طلب کرده است؟! نه... اشکالِ کار جای دیگری است!

مسئله این است که سطحی‌نگری و راحت‌طلبی و تعصب و بی‌ادبی، از ویژگی‌های شخصیتی هستند که ممکن است در هر یک از افراد جامعه وجود داشته باشند یا نه.

بیایید فرض کنیم اصلاً علی‌اکبر رائفی‌پور باعث رواج این موارد در طرفدارانش شده است، پس درباره‌ی سطحی‌نگری و تعصب و بی‌ادبی موجود میان برخی مخالفان و دشمنانش چه بگوییم؟ باز هم مقصر اوست؟! مسلماً اینطور نیست.
شخصیت هر فرد تشکیل شده از وجوه مختلفی است که به طور مجزا رشد و تغییر می‌کنند. در روند رشد و سقوط انسان، ممکن است فردی در یک وجه از وجوه شخصیتی خود تغییری ایجاد کند امّا تا مدّتها وجوه دیگر را دست نخورده باقی بگذارد. البته، این حقیقت را نباید نادیده گرفت که این وجوه شخصیتی بر هم اثر می‌گذارند و تغییر یک وجه، احتمال تغییر وجوه دیگر را زیادتر خواهد کرد و ما با دیدن هر تغییری توقع وقوع تغییرات دیگر را در خود افزایش می‌دهیم. پس عجیب نیست که از اشخاصی که به حرف حقی رسیده‌اند انتظار رفتار حق هم داریم! امّا... و امان از این امّا! امّا بعضی از وجوه شخصیتی ما خیلی سخت‌تر تغییر خواهند کرد. مثلاً قضاوت سریع کردن و بر اساس همان قضاوت واکنش نشان دادن، فقط خود را مدار حق دانستن و خوب گوش ندادن، همیشه از خطاهای شناختی آدم‌ها بوده‌اند و دردسرهای زیادی هم برای ما به وجود آورده‌اند، ولی کنار گذاشتن این عادات اخلاقی کار بسیار سخت و زمانبری است. پس می‌شود که فردی به سمت هدفی درست برود امّا هنوز خطاهای شناختی و رفتاری‌اش را اصلاح نکرده باشد. یا مثلاً تمایل به مسائل بیهوده و سطحی و ظاهری و همچنین راحت‌طلبی، از مسائلی هستند که در همه‌ی ما وجود دارند و کنار گذاشتن آنها در نظرمان کاری بزرگ و پرارزش است و برایمان کسی که این تمایلات را کنار گذاشته، انسان «خفنی» است! پس با دیدن این انسان، کیفور می‌شویم. شاید این که بعضی از مخاطبان از دیدن تلاش زیاد و کنجکاوی رائفی‌پور در مسائل پیچیده و عجیب و غریبی که قبل از آن به ذهنشان هم نمی‌رسیده است، کیف می‌کنند و او را ستایش، به همین دلیل باشد. حالا این میان، عدّه‌ای که از قبل شخصیت افراط‌کننده‌ای دارند یا اینکه فاصله‌ی زیادی میان خودشان و او احساس می‌کنند، در این ستودن اغراق هم می‌کنند، که این اشکالی است که به آنها برمی‌گردد، نه به شخص رائفی‌پور.
صد البته که در هر جامعه‌ای، تا زمانی که جامعه به بلوغ فکری مناسب برسد، نظرات خواص همیشه جهت‌دهنده است، امّا جامعه زمانی به بلوغ فکری می‌رسد که هر عضو سازنده‌ی جامعه، هر فرد، خودش به دنبال آن باشد. حالا، آیا اینکه بعضی از مخاطبان رائفی‌پور، بارها و بارها تاکید او بر مطالعه و تحقیق بیشتر و رسیدن به تحلیل شخصی را نادیده می‌گیرند و منتظر می‌مانند تا حرفها و نظرات او در هر مسئله، جهت‌گیری آنها را مشخص کند، از ایرادات کار اوست؟! یا توجه نکردن افراد به رشد شخصی و لزوم رسیدن به اخلاق و رفتار خوب در کنار مثلاً دید سیاسی باز، دلیلش فقط ایراد در کار اوست یا به خود افراد هم باز می‌گردد؟!
پس در این مسائل که اینجا مورد بحث ما بودند، اگر نقدی باشد به همه‌ی آدم‌ها بر می‌گردد، زیرا این رفتارهای غلط را هم در افرادی از دنبال‌کنندگان مباحث رائفی‌پور و هم در دسته‌ی مقابل او و هم در افراد دیگری خارج از این دسته‌بندی‌ها می‌بینیم.
کلمه‌ی طرفدار را هم اینجا به کار بردم، با توجه به حرفی که خودش هم درباره‌ی «طرفدار متعصب بودن» می‌زند. طرفدار با موافق یا مثلاً حامی‌یا تماشاگر فرق دارد. طرفدار فقط به فکر تشویق تیمش است و فقط به عشق کف و سوت زدنش به استادیوم می‌رود! ولی حامی‌واقعی، اگر جایی ضعفی از تیمش ببیند تذکر می‌دهد و به دنبال اصلاحش می‌رود. کسی که با هر انتقاد از تیمش برآشفته می‌شود و دعوا راه می‌اندازد، بی‌منطق و متعصب است... به جای تماشاگر، تماشاگرنماست! و البته جالب است که ما ممکن است خودمان تماشاگرنما باشیم ولی دیگران را تماشاگرنما بدانیم! چطور؟ چون ممکن است ما تماشاگرنمایی باشیم که در حدّ عصبانیت و فحش واکنش نشان می‌دهیم ولی یکی دیگر سنگ هم پرت می‌کند!

من در طی سالیان، تعداد بسیار زیادی از سخنرانی‌های «علی‌اکبر رائفی‌پور» را گوش داده‌ام، مسائل بسیاری از او آموخته‌ام و دید جدیدی به وقایع عالم پیدا کرده‌ام و روند جدیدی در زندگیم آغاز شده است. به خاطر تمام اینها، از او تشکّر ویژه می‌کنم و برای او، خودم و تمام مخاطبان و دنبال‌کنندگان مطالبش، از خداوند، ثبات قدم و قوّت در حرکت و دوری از گمراهی را خواستارم.
همچنین از علی‌اکبر رائفی‌پور می‌خواهم بیشتر از قبل، به مخاطبانش اصرار کند برای اصلاح رفتارهای غلط و از دوستداران او هم می‌خواهم که به خاطر علاقه‌ای که به او داریم، به حرفهایش بهتر توجّه و عمل کنیم.
ان‌شاءالله مخالفانی که این ایرادات رفتاری را دارند هم اصلاح شوند.

پ.ن.۱: سطح و وُسع فهم و پذیرش افراد یکسان نیست. همه در یک سطح نیستند که بتوانند با یک سری مطالب ثابت راه پیدا کنند و به مدلهای مختلف و زبانهای متفاوت برای راهنمایی احتیاج است، پس استفاده از مطالب و سخنرانی‌های علی‌اکبر رائفی‌پور به جای خواندن کتاب‌های فلان فقیه و بهمان علامه و بیسار کارشناس، ممکن است برای شما سطحی‌نگری باشد و برای من راهنما.
پ.ن.۲: در کتاب احتجاج طبرسی، ج۲، ص۴۵۶، تفسیر آیه‌ی ۷۸ از سوره‌ی بقره را بخوانید.

رژلب مرطوب‌ کننده مای دربردارنده عصاره آلوئه‌ورا و ویتامین E
بازدید : 249
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 2:42

یادم می‌آید که هم در دروس زبان ایتالیایی و هم در دروس زبانشناسی، از تئوری‌های ترجمه می‌خواندیم؛ که آیا اصلاً چیزی به اسم ترجمه داریم یا ترجمه برگردان به علاوه‌ی تفسیر است؟ یا اینکه اصلاً ترجمه‌ی صِرف امکان‌پذیر است یا متون توسط مترجم بازنویسی می‌شوند؟ حالا که می‌خواهم اصطلاحات و جملات ایگور سیبالدی را ترجمه کنم، تمام این مسائل سر راهم قرار گرفته‌اند. مانده‌ام اصطلاح زیبایی که سیبالدی استفاده می‌کند را چطور ترجمه کنم که هم بیانش فارسی شود و هم همان حسّ موجود در اصطلاح ایتالیایی در آن باقی بماند! سیبالدی از موضوعی صحبت می‌کند تحت عنوان «هنر خودِ خود بودن»!
ایگور سیبالدی، با مطالعات مختلفی که در حوزه‌های فلسفه و زبانشناسی و ادبیات و ادیان دارد، با دیدی نوین و خاص به مسائل نگاه می‌کند. در سخنرانی‌هایش، برگه‌ی سفیدی که برای نوشتن نکات کنار دستش گذاشته‌اند یا تخته وایت‌بُرد را نشان می‌دهد و می‌گوید: "فرض کنید این دنیاست." آن وقت، با ماژیک آبی نقطه‌ای وسط آن می‌گذارد و می‌گوید: "و این نقطه شمایید... «منِ» شما!
در این دنیا همه چیز هست. هر چیزی که شما بخواهید و نخواهید... هر چیزی که شما از آن اطلاع دارید یا ندارید. قبولش دارید یا ندارید. همه‌ی چیزهای واقعی و غیرواقعی... عینی یا ذهنی. شما از همان کودکی شروع می‌کنید به شناخت دنیا و ساختن زندگیتان.
و ما هفت ابزار برای شناخت داریم، که جواب سوالاتی را به ما می‌دهند و کمکمان می‌کنند برای ساخت دنیای «من»، که می‌شود همان زندگی ما. ابزار اوّل حواس پنجگانه است... بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی، لامسه. حالا این حواس پنجگانه به چه درد می‌خورند؟... ابزاری هستند که برای ما جواب این سوال که چه چیزهایی اینجا در دنیای ما هستند را می‌آورند. دوّمین ابزار، احساس و عاطفه است... که مشخص می‌کنند که ما چه بر سرمان می‌آید، به خاطر چیزهایی که در دنیای ما هستند! یعنی در واقع واکنش ما به آن چیزهایی که با حواسمان فهمیدیم در دنیایمان هستند را نشان می‌دهند. رابطه‌ی ما با عناصر جهانمان را به تصویر می‌کشند. سوّمین ابزار تفکر است... که به کار می‌رود برای جواب به اینکه چرا آن چیزی که اینجاست، اینجاست! جوابِ «چرا» را می‌دهد. البته این ابزاریست که امروزه کمتر استفاده می‌شود و بیشتر منطق را به کار می‌بریم که ابزار چهارم است... منطق یا حساب کتاب کردن. منطق محاسبه‌ی وسایل و راههاست، برای رسیدن به یک هدف. منطق هدف را انتخاب نمی‌کند، راهنمایی می‌کند که چطور به بهترین هدف و مقصد برسیم. امروزه ما دیگر زیاد به این که چرا یک سری عناصر در دنیایمان هستند کار نداریم و دنبال راههای رسیدن به هدف هستیم، که ممکن است در دنیای ما نباشند! در صورتی که با استفاده از ابزار تفکّر میتوانیم بهترین استفاده از عناصر موجود در جهانمان را پیدا کنیم. خب!... پنجمین ابزار برای شناخت جهان خواست است... که جوابِ چی دلم می‌خواهد، را می‌دهد. با این ابزار می‌فهمیم عناصر موردپسند «من» چه چیزهایی هستند. ششمین ابزار، اخلاقیات، آموزه‌های اخلاقی یا عرف است. جواب می‌دهد به اینکه اینجایی که هستم چه کار باید بکنم، بر اساس آن چیزی که نسل قبلی گفته است یا نظر جامعه چیست درباره‌ی عناصر جهانم... در اصل می‌شود ابزاری برای تعیین عناصر موردپسند دیگران و اجتماع. و هفتمین ابزار، بصیرت و شهود است. جواب می‌دهد به اینکه چه چیزی هست، آنجایی از دنیا که من نمی‌بینم!" و او بعد از توضیح درباره‌ی هفت ابزار شناخت دنیا، زندگی شما را ترسیم می‌کند!
فرض کنید: دوتا ضربدر کوچک را با فاصله از نقطه‌ی آبی وسط، بالای آن، بالا و پایین هم، و دو ضربدر دیگر را هم پایین نقطه، افقی کنار هم، می‌کشد و می‌گوید: "فضانورد شدن و وجود داشتن هیولا و مهندس شدن و نقّاش شدن، در دنیا بودند. شما، در مسیر رشد، این ابزاری که گفتیم را به کار بردید و یک روز فهمیدید هیولا جایی بیرون از جهان واقعیّت شماست؛ ولی فضانورد شدن و مهندس شدن و نقّاش شدن هنوز در جهانتان بودند"... و دایره‌ای می‌کشد درون صفحه‌ی سفید که ما با مربّعی آبی نشانش می‌دهیم. مرکز دایره همان نقطه‌ی آبی، یعنی شمایید! دایره از میان ضربدرهای بالا رد می‌شود، به طوری که یکی از ضربدرها بیرون دایره جا می‌گیرد و یکی داخل، و ضربدرهای پایینی هم داخل دایره هستند.


"این دایره جهان بچّگی شماست. در آن زمان، این جهان شما و تنها جهانِ موجود بوده است... شما وسط این جهانید! این جهان از اطلاعات و شناخت‌های شما ساخته شد و مرزش هم، مرز آگاهی شماست."
وقتی کم‌کم بزرگ می‌شدید و تغییر می‌کردید، از جای اوّل جابه‌جا شدید و مرزهای جهانتان هم با تغییر در دانسته‌هایتان و با جوابهای مختلفی که به آنها رسیدید، جا‌به‌جا شدند و خیلی چیزها که در بچّگی داخل جهانتان بودند، بیرون رفتند و حالا جهانتان تبدیل شده است به یک جهان جدید! حالا، دایره‌ی قرمز، دنیای امروز شماست و شما هم آن نقطه‌ی قرمز!


هم شما عوض شده‌اید و دیگر آن که در بچّگی بودید نیستید و هم دنیایتان تغییر کرده است و فقط یک بخش کوچک از دنیای بزرگ اوّلیه را دارید! قاعده‌ی کار این است که هر جا شما ایستاده‌اید، مرکز زندگی شماست... و شکل زندگی و دنیای همه هم دایره است!
میدان عمل شما در زندگی هم می‌شود به اندازه‌ی فاصله‌ی شما با مرزهای دنیایتان. حالا نکته این است که وقتی بچّه بودید، وسط دنیایی بودید که هیچ مانعی درونش نبود! همه چیز برایتان ممکن بود... پس به همه چیز تقریباً یک اندازه دسترسی داشتید، ولی الان به چیزهایی در دنیایتان نزدیک‌ترید و از چیزهایی دورتر! چطور؟ به خاطر موانعی که در زندگی هستند! گفتیم این دایره‌ی قرمز زندگی شماست... شمایی که این وسط هستید باید به تمام عناصر موجود در این دایره دسترسی داشته باشید، ولی موانع و مشکلات زندگی باعث می‌شوند که رسیدن به بعضی عناصر موجود در زندگی سخت بشوند یا حتّی بعضی موارد موجود در دنیای فعلی و زندگی‌تان را نبینید! مثلاً الان جایی هستید که دیگر فضانورد شدن بیرون از دنیای شماست، ولی هنوز مهندسی و نقّاشی در دنیای شما هستند. حالا فرض کنیم شما مهندس هستید و اصل کار شما مهندسی است، ولی هنوز استعداد نقّاشی را هم دارید و می‌توانید زمانی هم نقّاشی کنید... امّا کار زیاد وقت برایتان نمی‌گذارد یا فکر می‌کنید دیگر از شما گذشته و نقّاشی یادتان رفته است! اینها می‌شوند موانع دسترسی به عنصری که موجود است در زندگی‌تان! حالا اگر یک روز بخواهید نقّاش باشید باید چه‌کار کنید؟ اصلاً اگر بخواهید فضانورد باشید یا بخواهید به هر چیز دیگری که خارج از دنیایتان هست برسید، چطور می‌توانید به خواسته‌تان برسید؟
سیبالدی می‌گوید که برای رسیدن به خواسته‌هایمان یا باید دایره‌ی زندگی‌مان را بزرگ کنیم که خواسته‌ها درون زندگی بیایند یا باید حرکت کنیم و برویم به سمت خواسته‌ها و آرزوهایمان... یعنی تغییر موقعیّت خودمان! و برای تغییر موقعیّت، باید ابتدا خودمان را پیدا کنیم و بفهمیم کجا ایستاده‌ایم!
امّا یک سوال مهم: وقتی بخواهید حرکت کنید، با همین جهانی که ساخته‌اید به سمت خواسته‌تان می‌روید؟ یعنی اندازه‌ی جهانتان ثابت می‌ماند؟... مسلماً نه! زیرا ممکن بودن با بودن، فرق دارد! یعنی چه؟! یعنی اینکه، ابتدا که شما بچّه بودید و زیاد از من واقعی‌تان فاصله نگرفته بودید، خیلی چیزها برایتان ممکن بودند. در روند بزرگ شدن، به یک سمت حرکت کردید و افق حرکت‌تان محدود شد و چیزهایی را هم از گوشه و کنار جمع کردید و داخل جهانتان جا دادید. حالا دیگر متفاوت از بچّگی شده‌اید، بعضی چیزها جزوی از شما شده‌اند و الان امکان عوض شدنشان محدود شده است یا غیرممکن! مثلاً همین بزرگ شدن را دیگر نمی‌توانیم عوض کنیم و دوباره بچّه بشویم. البته خیلی چیزا هم هست که عوض شدنشان همیشه ممکن است. از طرفی، چیزهایی هم هستند که مثل مانع بین شما و خواسته‌تان شده‌اند، پس باید نابود بشوند تا بتوانید برسید به خواسته‌تان. حالا برای تغییر آنچه هستید و رسیدن به آنچه روزی برایتان ممکن بوده است، اگر آن خواسته درون دنیایتان باشد، باید موانع رسیدن به خواسته را پیدا و برطرف کنید... یعنی اگر مهندسید و می‌خواهید نقّاش هم باشید، باید یا از حجم کارهای مهندسی‌تان کم کنید یا از فلان کار یا تفریح دیگر بزنید تا زمان داشته باشید و به خواسته‌تان برسید... این یک نمونه از قبول رنج کشیدن و از دست دادن چیزی برای ایجاد تغییر است. وقتی هم که، چیزی که می‌خواهید خارج از دنیایتان باشد، باید رنج و زحمت بیشتری بکشید و راه بیشتری بروید. برای رسیدن به چیزی که داخل زندگی‌تان نیست، باید مرز جهانتان را هم جلو ببرید و دایره را بزرگ کنید، تا دوباره آن چیزی که می‌خواهید بیاید داخل زندگی‌تان. از آنجا که گفتیم مرز جهانمان، مرز آگاهی ماست، پس باید اوّل آگاهی‌تان را زیاد کنید. حالا، شما می‌خواهید مرز جهانتان را پیش ببرید و دنیایتان را گسترده کنید، تا عنصری که خارج از دنیای شماست واردش بشود... طبق آن قاعده که شما همیشه در مرکز دایره‌ی زندگی‌تان هستید و جهانِ همه دایره شکل است، نمی‌شود که فقط یک قسمت از جهان شما گسترش پیدا کند و برود جلو. برای گسترده شدن دنیایتان باید گستره‌ی عمل، یعنی فاصله‌ی شما با مرز دایره زیاد بشود... برای این، لازم است که جای شما عوض بشود! پس باز هم، می‌رسیم به اینکه برای تغییر جهانمان، کافی است شده یک قدم برداریم و خودمان تغییر کنیم.

و بعد تلاش می‌کنید و می‌روید سمت خواسته‌هایتان. دیگر وقتی شروع کنید به حرکت به سمت خواسته‌هایتان، ناگزیر و ناچار، هر قدمی‌که به سمت آن خواسته بردارید، اندازه‌ی جهانتان را تغییر می‌دهد و همینطور همزمان عناصر جدیدی را هم در اختیارتان می‌گذارد.
امّا موقع تغییر من فعلی و آنچه هستیم، ابزار شناختی که برای ساخت دنیایمان به کار بردیم، (حواس و احساس، تفکر و منطق و خواست و اخلاق) دو به دو، برابر هم قرار می‌گیرند! احساس ما بر حواس پنجگانه‌مان غلبه می‌کند و واقعیّت را نمی‌بینیم یا حواسمان گولمان می‌زند و احساسی غیرواقعی پیدا می‌کنیم. فکر می‌کنیم و به نتیجه‌ای می‌رسیم، در صورتی که منطق حکم دیگری می‌دهد! خواست ما هم در مقابل عرف قرار می‌گیرد و نمی‌دانیم دنبال خواسته‌ی خودمان برویم یا همان کاری را بکنیم که همه می‌کنند!
سیبالدی می‌گوید: "شش ابزار اوّل شناخت را می‌توانید کنترل کنید، ولی هفتمی‌را نه! هفتمی‌کُمک است، راهِ خروج از دنیاست و با آن فراتر از مرزهایمان را می‌بینیم یا جستجو می‌کنیم. هفتمی‌بصیرت و شهود بود... چیزی که از خارج از دنیای ما، صدایمان می‌زند. نکته‌ی مهم این است که تا ما تغییر نخواهیم و نخواهیم موقعیّت‌مان را تغییر بدهیم، این ابزار خیلی به کار نمی‌آید! و تا نخواهیم، کسی از خارج نمی‌تواند خیلی جهانمان را تغییر بدهد."
حالا، مطلب بعد این است که دیگران می‌گویند برای تغییر جهان و زندگی، «من» این هفت ابزار را به کار می‌برد و مدیریتشان می‌کند و آنها اطاعت می‌کنند از «من»... ولی سیبالدی می‌گوید «من» هم خودش یک ابزار است... ابزار هشتم... که به کار می‌بریم برای شناخت پیدا کردن از درون به بیرون. ابزار هفتم، شهود یا اینتو ایشِن به انگلیسی، ابزار آگاهی از بیرون به درون است و به ما می‌گوید آنطرف مرزهای دنیایمان چه چیزهایی منتظر ماست که ما نمی‌بینیمشان یا داخل همین دنیایمان چه چیزهایی هستند که ما بهشان توجّه نداریم و درست نمی‌بینیمشان... این ابزار در برابر توجّه یا اَتِنشِن قرار می‌گیرد. و «من» خودش یک شکل از توجّه است که فاعل و عامل است. «من» رابط بین توجّه و حافظه است. توجّه مربوط به الان است و حافظه برای گذشته است.
در ایتالیایی فعل متوجّه شدن، اَکُّرجِرسی است که هم‌ریشه می‌شود با فعل تصحیح کردن و حالتش هم فقط انعکاسی است! فعل انعکاسی یعنی فاعل و مفعول آن فعل یکی هستند... اینجا یعنی زبان ایتالیایی در نظر گرفته است که برای متوجّه شدن، هر فرد خودش باید خودش را تصحیح کند!! «من» باید من را تصحیح کند تا من متوجّه بشوم! چه چیزی را باید تصحیح کند؟ جایی که من ایستاده‌ام و سمتی که باید بروم!
در فارسی هم متوجّه شدن، از کلمه‌ی وجه یا صورت می‌آید... متوجّه یعنی کسی که رو کرده است به هدف و جهت درست. پس ما وقتی می‌خواهیم به توجّه برسیم، به درکی از خودمان برسیم، به ابزار هشتم برسیم، باید به هدف درست رو کنیم. در روند انتخاب هدف است که ما خودمان را می‌شناسیم.

اشکال کار علی‌اکبر رائفی‌پور کجاست؟
بازدید : 374
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 2:42

الان چندین سال گذشته و دیگر اصلاً یادم نمی‌آید چندشنبه بود و صبح بود یا ظهر یا کِی! چه برسد که بخواهد یادم باشد وقتی خبر را شنیدم چه حالی شدم یا به چه چیزی فکر کردم. خب، اصلاً به من ربطی هم نداشت که! من که زندگی خودم را داشتم می‌کردم و به ما هم که گَردی قرار نبود بنشیند،‌هان؟!

من از حسی که داشتم چیزی به یاد ندارم، ولی بعدها که توصیف آدمهای مختلف از شنیدن خبر در آن روز را خواندم و شنیدم، همه از بُهت و گیجی و ناباوری‌شان می‌گفتند... از سوال‌هایشان: «مگر می‌شود؟!» و «حالا چه می‌شود؟!» و «ما چه کنیم؟».

بعضی‌ها به دنبال جواب رفتند و بعضی نه. البته کم‌کم، در طول سالیان، جواب‌هایی درباره‌ی آن روز، سر راه زندگی خیلی‌هایمان آمدند! یازده سپتامبر را می‌گویم...

حالا، خبر ترور حاج قاسم و ابومهدی... مثل همان لحظه‌ها که توصیفش را شنیده بودم...بُهت، گیجی، ناباوری. «مگر می‌شود؟!»... و کمی‌که گذشت، «حالا چه کنیم؟».

نمی‌دانم... یادم که نمی‌آید... امّا شاید آن موقع که برج‌ها را زدند، از ذهنم گذشته باشد که «حالا چه می‌شود؟!»... امّا مطمئن هستم نه آنچنان حیرتی داشتم که «مگر می‌شود؟!» گفته باشم و نه حادثه را به خودم مربوط می‌دانستم که بپرسم «حالا چه کنیم؟».

سر همین، حالا عدّه‌ای که فقط می‌پرسند «حالا چه می‌شود؟!» یا آنها که اصلاً برایشان مهم نیست چه شده، برایم عجیب نیستند... می‌دانم که فقط آنها جای دیگری هستند(!) یا با خود می‌گویند زندگی‌شان که ربطی به آنچه رخ داده ندارد و نباید گَردی به زندگی‌شان بنشیند. امّا...

درست است که من آن روز را یادم نمی‌آید، ولی سالهای بعد از آن روز را یادم هست. بعید می‌دانم آن روز فکر کرده باشم که حالا زندگی‌ام چه تغییری می‌کند، امّا زندگی‌ام تغییر کرد. آن روز به من ربط نداشت، امّا تاوانش را من هم پَس دادم!

این اتفاق هم اثرش را خواهد گذاشت... چه از خودمان سوالی بپرسیم و چه نپرسیم، چه به دنبال جوابی برویم و چه نرویم.

زندگی ما، همه‌ی ما، از آن لحظه تغییر کرد... از لحظه‌ی شنیدن خبر. حالا، چه بخواهیم و چه نخواهیم، مسیر جدیدی در زندگی ما باز شده است. حالا، انتخاب با ماست. اشتباه نکنیم... اینجا جایی برای انتخاب نکردن نیست!

انتخاب نکردن هم خودش یک جور انتخاب است!!

وقتی انفجاری رخ می‌دهد، موج انفجار که گذشت، عدّه‌ای از محل می‌گریزند و عدّه‌ای به سمت محل حادثه می‌دوند. نمی‌شود برای همیشه سر جای خودمان بمانیم و بلرزیم!

برای آنها که هدف معلوم است، بغض و گیجی که تمام می‌شود، حرکت با دندان‌های روی هم فشرده و دوان دوان ادامه می‌یابد.

بِه‌شید-قسمت دهم-من: ابزاری برای خودشناسی

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 60
  • بازدید سال : 432
  • بازدید کلی : 2215
  • کدهای اختصاصی